ترس،
واژه ای که با من عجین شده و قدم هایم را سست می کند.
هر تلنگری، صدایی، مرا از جا می پراند٬
چه بسته شدن در تاکسی در خیابانی شلوغ ٬چه صدای توپ بازی بچه های همسایه.
انگار مرا با هر زنگ دری به مسلخ میبرند.
من ساکن همیشه مجرم این سرزمین پهناورم… به گناهانى ناکرده.
کمی به اطرافم نگاه می کنم٬به دورتر ها…
از مرزهای کشورم میگذرم تا در همسایگی کسانی را چون خودم بیابم با ترسهایی بیشمار.
در دوردست های این خاک در عراق سرزمینی که سالها نامش لرزه بر اندامم میانداخت ٬زنان و مردانی چون من صبح ها وقتی گونه عزیزانشان را برای خداحافظی میبوسند انگار غمی سنگین بر دل دارند چه شاید این آخرین در آغوش کشیدن عزیزانشان باشد.
در افغانستان نمیدانم خواب چندین هزار زن و مرد از ترس ترکیدن مینی زیر پا یا لمس عروسکی در دستانی کوچک آشفته است یا نفس چندین پاکستانی با دیدن خبری از انفجاری دیگر در تلویزیون حبس شده است.
چشم ام را تنگ ميكنم شايد تازيانه اخبار داغ سوريه را تار كند
نه!.. مرا توان ديدن اين يكى نيست.
به ميدان تحرير و استقلال خيره ميشوم به فريادها و مشت ها و لنگه كفش هاى معلق در هوا، ميدان ما چرا فريادش را در گلو خفه كرده؟
خودم را مجسم ميكنم كه با توشه بارى به سنگينى عمرم و به كوچكى آغوشم براى فرار تلاش ميكنم، چه حاصل …. جز تمام شدن تتمه توانم براى كشيدن بارى به اين سنگينى. نه ديگر پاهايم توان كشيدن اين بار را ندارد.
,Fear
A word fused in me, making me get cold feet
Every snap frazzles me
Whether a cab door slamming shut, or a neighbor’s boy playing football
As if every door bell is a call from a slaughter-house
I am this ever-criminal resident of this grand land…convicted of never committed crimes
I look around and beyond
Going past my country’s borders, I find people like me in my vicinity
Feeling like me, filled with endless horror
Far from here, in a country which not very long ago, it would trouble me to hear its name, Iraq, live people like me
They too bear a heavy heart as they kiss their beloved goodbye every morning
Perchance, it is their last farewell hug
I wonder how many men and women in Afghanistan are walking apprehensively in fear for stepping on a mine or touching a doll in little hands or how many Pakistanis are holding their breath after another bomb .explosion in evening news
I narrow my eyes… perhaps it eases the lashes of Syria’s breaking news
…Oh no! I can’t take it any longer
Gazing at Tahrir Square and Esteghlal Square, screams, punches and flying shoes, I ask myself how come our square has held its cries
I picture myself carrying a burden as heavy as my life time and as small as my cuddle…what’s the point? Except for my last breath wasted to drag such heaviness…oh no! My legs just can’t handle this anymore